داستان نویسی فاطیما حبیبی خالص عضو فعال کتابخانه
وقتی که از مجله هدهد سفید ابتدای داستان آمده و فاطیما خانم خلاقانه ادامه داده اند.
نام و نام خانوادگی: فاطیما حبیبی خالص
کلاس پنجم
سال تولد1389
استان. خوزستان
کتابخانه : غدیر
از خانم کتابدار به عضو شمارهٔ۴۱۴ کتابخانه!هرچه سریع تر خودت را به کتابخانه برسان.دیشب اینجا اتفاق عجیبی افتاده و کتاب های قفسه تاریخ،یکی در میان ناپدید شده.توی فهرست امانت گیرنده ها جلوی اسم امانت گیرندهٔ کتاب های گم شده،این اطلاعات ثبت شده:
عضو شماره۴۱۴.تاریخ امانت، ۲۸اسفند؛ تاریخ برگشت،اول فروردین!
زودتر بیا که بفهمیم چه بلایی سر کتاب ها آمده.
پای سفرهٔ هفت سین نشسته بودم و داشتم روبان قرمز را دور سبزهٔ تر و تازه گره می زدم که مردی کم مو با بارانی خاکستری در خانه را زد و این یادداشت دست نویس خانم کتابدار را دستم داد.نزدیک بود از تعجب دو تا شاخ روی سرم سبز شود.فوری شال و کلاه کردم و دویدم سمت کتابخانه..........
نزدیک بود از تعجب دو شاخ روی سرم سبز شود
یاد خواب عجیب و غریبی افتادم که دیشب دیده بودم فوری شال و کلاهم را برداشتم ودویدم سمت کتابخانه به کتابخانه که رسیدم صدای عجیبی امد گفتم شاید موش ها کتاب ها را خورده باشن
ولی صدا صدایی نبود که مثل موش باشه یهو یکی از لای کتاب ها امد بیرون ترسیدم ولی وایسادم ببینم کی داره کتاب های ما را به هم میریزه؟؟بعد یه موجود سبز زشت بیرون امد یه طوری صحبت می کرد انگار ادم فضایی بود یهو گفت ای ام دی حک لاف من نمیدونستم چی میگه من هم گفتم چی کار کتاب های تاریخ کردی جواب نداد من هم چوبی برداشتم میخاستم بزنم توی سرش بعد گفت سلام من از تاریخ باستان میام ساکت موندم تا حرفش تموم بشه دوباره گفت من در سال های خیلی قبل از تو زندگی می کردم من در زمان گیر کردم و نمیدونم زمان من کی بوده برای همین کتاب های تاریخ شما را بردم تا ببینم چیزی درباره ی تاریخ من هست یا نه همون موقع پلیس ها داشتن کم کم میرسیدن بهش گفتم کتاب های تاریخ را بده تا پلیس ها نریسیدن بچه بود گوش کرد پلیس ها که اومدن گفتم موش ها بودن خانم کتابدار تعجب کرد پلیس ها باور کردن بعد من اون موجود ما قبل تاریخ را بردم خونه با خودم گفتم می تونم یه کاریش کنم بعد هر وقت که می رفتم کتابخانه کتاب تاریخی می اوردم تا اینکه یه چیزی فهمیدم قبل از هزاران سال پیش موجوداتی زندگی می کردند که به شکل باستانی صحبت می کردند چند تا تصویر هم بود از روی همون تصویر ها فهمیدم که اون موجود چیه اون ها بر اثر یک سنگ ریختگی در زمان محو شدن و از بین رفتن و فقط یکی از انها باقی مانده که ان هم پیش من بودبعد گفتم که نمیشه تا بقایای زندگیم این را قایم کنم باید برم به زمانی که اون بوده بعد شروع به کار کردم تا بلاخره
بعد از 12 ماه یک ماشین زمان ساختم خوشبختانه در کتاب نوشته بود که انها در چه زمانی بودند بعد گفتم باید واسه ی این موجود یک اسم انتخاب کنم بعد اسمش را گذاشتم مولی مولی ما قبل تاریخ بعد وارد اون زمان شدم هیچ چیز جز شن نبود بعد یهو مولی گفت قار قار را نگاه کن من هم رفتم داخل قار بعد یک پیرمرد بود که تمام ماجرای ریزش سنگ هه را به ما و مولی گفت و گفت باید به سال های قبل تر برگردید در ان زمان شاه و ملکه همه چیز را به شما می گویند بعد رسیدیم به ان زمان بعد شاه و ملکه یعنی پدر و مادر مولی را دیدیم انها به یک نقاشی باستانی نگاه میکردند من که نگاه کردم دیدم به سنگ ریزه هایی که ان پیرمرد در ان جا بود شباهت داشت گفتم شما چطور می توانید جلوی بوجود نیامدن سنگ ریزه ها را بگیرید انها گفتن نمی شود چون برای بوجود امدن شما ما باید بمیریم گفتم چرا گفت شما همان میمون ها هستید که جهش یافته اید و میمون ها هم ما را به جای غذا میبینند و اگر ما انها را بکشیم شما هم به وجود نمی ایید من ناراحت به زمان خودم برگشتم و ماجرا را برای خانم کتابدار و پدر و مادرم گفتم انها گفتند ما می توانیم با هم زندگی کنیم من گفتم عالی میشود و به زمان مولی ها برگشتم و به انها گفتم بیایید با هم در زمان ما زندگی کنیم انها قبول کردند ولی باید 44مولی را با ماشین زمان ببری گفتم باشه اما بعد 22 مولی که رفتند سنگ ریزه شروع شد تند تند تمام مولی ها را بردم و بعد 43 مولی مولی اخر دوست من بود مولی ما قبل تاریخ من و اون سریع رفتیم داخل ماشین زمان و بعد به خانه رفتیم زمان و باهم زندگی کردیم***پایان♡☆