فهرست ها
- خانه
- اخبار واطلاعیه
داستان کوتاه پریا پورمحمود عضو نوجوان کتابخانه برای مجله هدهد سفید
وقتی که از مجله هدهد سفید ابتدای داستان آمده و پریا خانم خلاقانه ادامه داده اند.
این داستان را پریا خانم برای مجله هدهد سفید نوشته اند و چون خیلی قشنگه دوست داریم شما هم بخونید:)
نام و نام خانوادگی: پریا پورمحمود
سال تولد: ۱۳۹۰
نام استان : خوزستان
نام شهر: دزفول
نام کتابخانه:غدیر
نام داستان: کارگاه آنالی در کتابخانه
از خانم کتابدار به عضو شماره ۴۱۴ کتابخانه! هر چه سریع ترخودت را به کتابخانه برسان.دیشب اتفاق خیلی عجیبی افتاده و کتاب های قفسه تاریخ؛ یکی در میان ناپدید شده
توی فهرست امانت گیرنده ها جلوی اسم امانت گیرنده ی کتاب های گمشده این اطلاعات ثبت شده: عضو شماره ی ۴۱۴. تاریخ امانت؛ ۲۸اسفند ؛تاریخ برگشت؛ اول فروردین!
زودتر بیا که بفهمیم چه بلایی سر کتاب ها آمده
پای سفره ی هفت سین نشسته بودم و داشتم روبان قرمز را دور سبزه ی تروتازه گره می زدم که مردی کم مو با بارانی خاکستری در خانه را زد و این یادداشت دست نویس خانم کتابدار را دستم داد. نزدیک بود دوتا شاخ روی سرم سبز شود . یاد خواب عجیب و غریبی افتادم که دیشب دیده بودم. فوری شال و کلاه کردم و دویدم سمت کتابخانه ؛ وقتی که به کتابخانه رسیدم می خواستم مثل کارگاه وندل که اولین کتابی که از کتابخانه آوردم باشم.
داشتم دنبال سرنخ میگشتم ؛ که کتاب مورد علاقه ام غیب شد . بعد چشمم به اسباب بازی افتاد که شکل عقاب بود و نامه ای در دست داشت.
یک دفعه نامه پودر شد و به طرف یکی از قفسه ها رفت و مثل گرد و خاک روی کتابی نشست . به خانم کتابدار گفتم :« جریان این عروسک چیست؟»
گفت :« واااای!! من یک افسانه ای درمورد عروسک های کتابخانه شنیده ام»
در افسانه های قدیمی بود که چند جادوگر مهربان در کتابخانه زندگی میکردند و این کتابها را آنان ظاهر کردهاند تا جادوگر های کوچک آنان را بخوانند ولی یکی از دانشآموزان که تازه داشت جادوگری یاد میگرفت به معلمش حسودی می کرد؛ برای همین با یک فرمولی که خود آن معلم به او یاد داده بود، معجونی جادویی ساخت و معلمش را به قورباغه تبدیل کرد و ادعای استادی کرد، شاید این عقاب مال او باشد اما نمیدانم اینجا، وسط این همه کتاب چه می کند؟!
پس از شنیدن صحبت های خانم کتابدارمهربان از ایشان سپاسگزاری کردم و به دنبال سرنخ به راه افتادم. بعد از مدتی که به دنبال سرنخ می گشتم ؛ دستم به عروسک خورد و عروسک از بالا به زمین پرت شد .
آهسته خم شدم و بعد نشستم تا عروسک را بلند کنم و سرجایش بگذارم ولی یک دفعه در مخفی ای پشت یکی از قفسههای کتابخانه باز شد.
خیلی تعجب کردم! داخل اتاق مخفی رفتم . یک قاب عکس خیلی قشنگ آنجا بود. محو تماشای قاب عکس بودم که یک موش آمد و از آنجا گذشت . همان جور که رد میشد؛ پایش به شمعدانی که آنجا بود خورد و تصویر روی قاب عکس عوض شد و یک دفعه عکس چند جادوگر ظاهر شد . همان جور که به تصویر نگاه می کردم صدایی آمد؛ صدا اول مثل صدای گربه بود که داشت فریاد می زد و میگفت «قاب عکس را فشار بده آنالی»
.
آنقدر تعجب کرده و ترسیده بودم که من هم فریاد زدم و گفتم :«اسم من را از کجا می دانی ؟»
اما آن صدا جواب نداد و باز هم فریاد زدوگفت: «قاب عکس را فشار بده آنالی»
. قاب عکس را فشار دادم . یک در مخفی دیگر بود . داخل رفتم ؛آنجا پر از معجون بود . فکرش را هم نمیکردم معجون چشم زامبی ؛ معجون مخفی شدن و ... .
شگفت زده شده بودم !!! اصلاً باورم نمی شد که از داخل کتابخانه به چنین جایی راه پیدا کرده باشم! کتابخانه نازنین و آرام من ! هیچ وقت باورم نمیشد که دنیای عجیب و غریبی در خودش پنهان کرده باشد! من جادوی مخفی شدن را برداشتم روی آن نوشته بود اگر میخواهی مخفی شوی این معجون را بنوش و به گربه تبدیل شو آن وقت میتوانی هر جا می خواهی قایم شوی . چه جالب! شاید به دردم بخورد، این را باخودم زمزمه کردم و معجون را در جیبم گذاشتم.
به راه افتادم که یک دفعه در مقابلم جادوگری ظاهر شد .ترسیدم ؛ فکر می کردم میخواهد من را بخورد . از معجون مخفیشدن خوردم دست و پاهایم مثل پنجه گربه شد .داشت نزدیک می شد . فرار کردم و زیر میز قرمز رنگی که آنجا بود قایم شدم .
جادوگر گفت:«نترس؛ من جادوگر مهربانم . بیرون بیا ؛ کم کم بیرون آمده و از او پرسیدم:« چطور میشود به شکل اولم برگردم؟؟؟
گفت:« باید خودت را باور داشته باشی تا بتوانی به شکل اولت برگردی . باید وردی که میگویم را آرام و شمرده شمرده با من تکرار کنی: بگو «اجی مجی من رابه شکل اولم برگردان؛ جادو!»»
ورد را خواندم و به شکل اولم بازگشتم . از جادوگر مهربان پرسیدم:« تو میدانی چرا کتاب ها یکی در میان غیب می شوند؟؟
گفت :«افسانه ای که در مورد جادوگرها برایت خانم کتابدار تعریف کرده را یادت هست ؟؟»
گفتم:«بله»
گفت:«همان دانش آموزی که در افسانه همه را غیب کرد حالا دارد کتابها راغیب می کند .
پرسیدم:« چرا فقط کتابهایی از قفسه تاریخ می کند؟؟»
گفت :«چون لابلای آنها در مورد جادو نوشته . می خواهد با این کار جادو را از بین ببرد . خیلی خوشحال شدم که تقریباً راز غیب شدن کتابها را فهمیده بودم . از او سپاس گذاری کردم با گوشی تلفن همراهم به خانم کتابدار زنگ زدم و جریان را به او گفتم . گفت:« ولی کی توی رایانه جلوی امانت دار ها تاریخ برگشت و… را نوشته ؟؟»
جادوگر که حرف هایمان را شنیده بود گفت:« بگو ؛این کار را میکند تا شک نکنیم و اول فروردین کتاب هایی میآورد که در مورد جادو نباشد و دیگر هیچ کس نتواند جلوی او را بگیرد!»
من گفتم:« میروم و جلویش را میگیرم» آن جادوگر مهربان آدرس خانه بچه جادوگر را به من داد و من سریع به راه افتادم . با هر زحمتی بود به خانه جادوگر رسیدم و آرام در زدم . صدایی آمد و گفت:« اینجا چه کار می
کنی؟؟»
گفتم :« چرا می خواهی جادو را از بین ببری ؟؟
گفت:« تو می خواهی جلوی من را بگیری ؟ خخخخخخخخخخ ؛
تو که جادویی نداری ». گفتم:« اگر قلب مهربانی داشته باشی ؛حتما می توانی جادو کنی با جادوی قلب می توانی همه جادو ها را بی اثر کنی!»
او گفت بیا مبارزه کنیم تا ببینیم کی میتواند ؟
خلاصه با هم مبارزه کردیم و من با جادوی قلب مهربانم، همان قلبی که برای کتابخانه خوب و قشنگ تنگ هم شده بود او را شکست دادم.
وقتی جادوگر بدجنس را شکست دادم، به سمت کتابخانه برگشتم. در راه نگران خانم کتابدار مهربان و کتابهای کتابخانه اش بودم. وقتی به کتابخانه رسیدم، دوان دوان و خوشحال و خندان پله های کتابخانه را بالا رفتم و به سمت میز امانت دویدم تا خبر را به خانم کتابدار و جادوگر مهربان برسانم.
وارد که شدم همه ناراحت بودند. به خانم کتابدار که ناراحت و غمگین در کنار چند کودک و نوجوان ایستاده بود گفتم :«چرا ناراحت هستید؟؟ این بچه ها چه کسانی هستند ؟؟»
خانم کتابدار گفت:« بعد از اینکه تو رفتی جادوگر مهربان بی هوش شد و روی زمین افتاد، این ها هم اعضای کتابخانه اند امروز برنامه قصه گویی داشتیم! آمده بودند تا برایشان قصه بکویم! » یکی از بچه ها آهی کشید . گفتم:«چگونه میتوان جادوگر مهربان را به هوش آورد ؟؟ یکی از بچه ها گفت :« فکر کنم فقط تو بتوانی»
من شروع کردم و با جادوی قلبم او را به هوش آوردم . خدایا شکرت! من جادوگر مهربان را نجات دادم . همه خوشحال شدند. داشتم میرفتم که معجون را سر جایش بگذارم . ولی چشمم به قفسه کتابهای تاریخ افتاد . شگفت زده شدم !!! کتابها همه برگشته بودند. خوشحال به سمت بچه ها و… دویدم و برای آنها تعریف کردم که کتاب های قفسه تاریخ برگشته اند .همه خوشحال شدند. بیشتر از همه خانم کتابدار شاد شد و اشک شوق در چشمهای زیبایش حلقه زد!
یک لحظه فکر کردم چرا باید جادو پنهان شود ؟؟؟ به بقیه گفتم:
بیایید برویم و به مردم بگوییم جادویی وجود دارد بعد یکی از بچه ها که اسمش آملیا بود گفت : من موافقم . خلاصه همه موافق بودند .ما رفتیم و به مردم گفتیم که جادویی وجود دارد. سپس به سمت کتابخانه به راه افتادیم.
وقتی به کتابخانه رسیدیم خانم کتابدار گفت خوب حالا نوبت قصه گویی است اما باید یک چیزی را اعلام کنیم، آنوقت آملیا وجادوگر مهربان به سمت من آمدند و گفتند: « تو فداکارانه با جادوگر بدجنس روبه رو شدی و ما را نجات دادی تو لیاقت جادوگر بودن را داری!
بچه ها بیایید جشنی برای جادوگر جدید و مدیر یک مدرسه جادوگری بگیریم .
جالب بود من جادوگر شده بودم و اولین مدرسه جادوگری کتابخانه مال من شد.