داستان نویسی عضو نوجوان کتابخانه: خانم یگانه خسرو زاده
وقتی که از مجله هدهد سفید ابتدای داستان آمده و ریحانه خانم خلاقانه ادامه داده اند.
از ماجرایی را که در ادامه میخوانید، در یک یا چند پاراگراف ادامه بدهید و یک داستان کوتاه بنویسید.
«از خانم کتابدار به عضو شمارهی ۴۱۴ کتابخانه! هر چه سریعتر خودت را به کتابخانه برسان. دیشب اینجا اتفاق خیلی عجیبی افتاده و کتابهای قفسه تاریخ، یکی در میان ناپدید شده. توی فهرست امانتگیرندهها جلوی اسم امانتگیرندهی کتابهای گمشده این اطلاعات ثبت شده: عضو شمارهی ۴۱۴. تاریخ امانت، ۲۸ اسفند؛ تاریخ برگشت، اول فروردین! زودتر بیا که بفهمیم چه بلایی سر کتابها آمده.»
پای سفرهی هفتسین نشسته بودم و داشتم روبان قرمز را دور سبزهی تر و تازه گره میزدم که مردی کممو با بارانی خاکستری در خانه را زد و این یادداشتِ دستنویسِ خانم کتابدار را دستم داد. نزدیک بود از تعجب دو تا شاخ روی سرم سبز شود. یاد خواب عجیب و غریبی افتادم که دیشب دیده بودم. فوری شال و کلاه کردم و دویدم سمت کتابخانه...
نام و نام خانوادگی: یگانه خسرو زاده
سال تولد:۱۳۸۵/۷/۷
نام استان: خوزستان
نام شهر: دزفول
نام کتابخانه: غدیر
از خانم کتابدار به عضو شماره ۴۱۴ کتابخانه! هر چه سریع ترخودت را به کتابخانه برسان.دیشب اتفاق خیلی عجیبی افتاده و کتاب های قفسه تاریخ؛ یکی در میان ناپدید شده
توی فهرست امانت گیرنده ها جلوی اسم امانت گیرنده ی کتاب های گمشده این اطلاعات ثبت شده: عضو شماره ی ۴۱۴. تاریخ امانت؛ ۲۸اسفند ؛تاریخ برگشت؛ اول فروردین!
زودتر بیا که بفهمیم چه بلایی سر کتاب ها آمده
پای سفره ی هفت سین نشسته بودم و داشتم روبان قرمز را دور سبزه ی تروتازه گره می زدم که مردی کم مو با بارانی خاکستری در خانه را زد و این یادداشت دست نویس خانم کتابدار را دستم داد. نزدیک بود دوتا شاخ روی سرم سبز شود . یاد خواب عجیب و غریبی افتادم که دیشب دیده بودم. فوری شال و کلاه کردم و دویدم سمت کتابخانه ؛
خیلی کنجکاو بودم که خواب دیشبم میتواند ربطی به نامهٔ خانم کتابدار داشته باشد یا نه
مسیر خانه تا کتابخانه را تماما به این موضوع پیچیده و مبهم فکر کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم که هیچ بلکه بیشتر گیج و سردرگم شدم. پله های کتابخانه را یکی در میان طی کردم و با عجله وارد کتابخانه شدم. خانم کتابدار را دیدم که پشت میزش نشسته بود به نظر کلافه می آمد نزدیکش رفتم و با هیجان پرسیدم:خانم کتابدار ، خانم کتابدار چیشده؟جریان چیه؟
خانم کتابدار سرش را که میان دستانش گرفته بود بلند کرد ، چهره اش زیادی داغان بود انگار که حجم عظیمی از غم را متحمل است اما چشمانش زیر تمام غم چهره اش، برق میزد ، چشمانش بی نهایت شاد و چراغانی بود . نگاهم را دقیق تر کردم اما هیچ که هیچ خانم کتابدار از جایش بلند شد و گفت: سلام خانم نیکو لطفا دنبالم بیا
بدون فوت وقت و سریع با چقد قدم پشت سر خانم کتابدار راه افتادم عجیب بود که هیچ کس در سالن کتابخانه نبود . سکوت عجیبی بود!
خانم کتابدار در اتاقکی را که همیشه کنجکاو بودم درون آن را ببینم و همیشه هم در آن قفل بود را باز کرد. دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد همزمان با این کار شمع هایی با نور ملایم طلایی که عدد ۱۳ را نشان می داد مقابلم قرار گرفت. حیرت زده دستم را روی دهانم گذاشتم اما پس از چند ثانیه کم کم از شوک درآمدم و شروع با خندیدن و تشکر کردم واقعا شگفت زده شده بودم بچه های کتابخانه که معمولا هم سن و سال خودم بودند شروع به خواندن شعر تولد کردند و بلند و یک صدا باهم خواندند تولد تولد تولدت مبارک ، مبارک مبارک تولدت مبارک ، بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی بعد از آرزو و فوت کردن شمع روی کیک تولدم سمت خانم کتابدار رفتم و با قدر دانی نگاهش کردم.
لبخند ملیحی به چهره مهربانش اضافه کرد و گفت: من بی تقصیرم! فاطمه چون از خوابی که دیشب دیده بودی خبر داشت و براش تعریف کرده بودی، پیشنهاد این کار را داد. تو ار بچگی به کتابخانه میای و همیار من هستی، کتابدار نوجوان! فاطمه پیشنهاد داد و گفت اینجوری بگیم و بیای تا هم کمی اذیتت کرده باشیم و هم برات یه جشن تولد کوچیک بگیریم.
من و بچه ها و کتابها از داشتن تو خوشحالیم!
خندیدم و روی پنجه پا بلند شدم و آرام گونه خانم کتابدار را بوسیدم و با لبخند ملیحی گفتم:مرسی خانم کتابدار